*love story*PT33

*پرش زمانی نه ماه بعد*(نویسنده واقعا هرچی زور زدن نتونست که برای اون نه ماه چیزی در نظر بگیره ببخشید دیگه)
*نامجون ویو*
روی صندلی های توی راه روی بیمارستان نشستم نفس عمیقی کشیدم و توی موهامو دست کشیدم و به چان و گلوری زنگ زدم که بیان بیمارستان...
فلش بک توی خونه*
از کیلینیک برگشتم هه سو خونه ی گلور و چان بود رفتم توی اتاق پیش ا/ت لباسامو عوض کردم و رفتم کنار روی تخت نشستم دستشو گذاشتم روی شکمش و گفتم
-تا چند روز دیگه این کوچول به دنیا میاددد
+اوممم
پیشونیشو بوسیدم و بغلش کردم...
+اییییییی
-چی...چیشدی ا/ت
+د...د...دلم...درد دارم...
_میدونم میدونم یادت باشه دکتر چی گفت نفس عمیق بکش
سریع اماده شدم کمکش کردم تا توی ماشین بیاد با سرعت زیادی حرکت کردم سمت بیمارستان وقتی رسیدم چندتا پرستار ا/ت رو بردن تو اتاق من میتونستم برم ولی خب دلشو نداشتم(خود نویسنده هم دقیقا همینه هر اتفاقی میوفته پاش شل میشه)...
*پایان فلش بک*
چند مین که گذشت گلوری.چان و هه سو اومدن سمتم هه سو رو بغل کردم و گفتم
-داداشی داره میادا میدونستی...
^واقعانیییی
-اهوم
*ا/ت کجاست؟
-کجا میتونه باشه؟
*اهان
$مرتیکه ی...چیز تو چرا نرفتی تو...
-میترسم...
$خاک...برو ببینم
-اخه چیزه...
$دلشو نداری میدونم
-بابا میخوام پیش هه سو باشم
$اهان
پرستار:جناب کیم؟
-ب..بله
پرستار:میتونید ببینیدشون
-ممنون
$حالا برو
-باشه هیونگ
رفتم توی اتاق ا/ت سوهوان رو بغل کرده بود رفتم سمتشون و نشستم روی صندلی کنار تخت
ا/ت سوهوان رو داد بغلم یه لبخند زدم حقیقتش نتونشتم خودمو کنترل کنم و گریم گرفت
+یا گریه نکن دیگه
-نمیشه اخه...ا/ت من دوباره هم ازت ممنونم
+لبخند)
-سوهوان ممنون که با اومدنت خانوادمون رو شاد تر کردییی....
خندید...دلم براش اب شد...سوهوان رو دادم بغل ا/ت و گفتم
-خب من میرم کارای ترخیصتو بکنم..
+باشه
*ا/ت ویو*
سوهوان رو بغل کردم و یکم بهش شیر دادم...و بعدش گذاشتمش توی تختش یکم چشمام رو بستم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
*پرش زمانی روز ترخیص*(نویسنده واقعا نمیتونه اینجور چیزایی رو بنویسه..)
لباسامو عوض کردم و وسایلمو برداشتم از اتاق رفتم بیرون که دیدم نامجون سوهوان رو بغل کرده و هه سو هم کنارش وایساده لبخندی زدم که هه سو با دو اومد سمت و گفت
^مامانییی...دلم برات تنگ شده بود...
+منم همینطور...
از بیمارستان رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت خونه وقتی رسیدیم به سوهوان شیر دادم و کاراش رو کردم و خوابوندمش و رفتم یه دوش بگیرم...
وقتی از حمام اومدم بیرون موهامو خشک کردم روی تخت دراز کشیدم و یکم مبایلمو چک کردم
بعدشم رفتم بیرون پیش هه سو و نامجون نشستم که صدای گریه ی سوهوان بلند شد با دو رفتم سمت اتاقش و بغلش کردم
+اوووو چیزی نیست...ارم باشش...هیششششش
وقتی اروم شد بغلش کردم و رفتم بیرون پیش نامجون و هه سو که هه سو اومد پیشم و گفت
^مامانی داداشی چرا گریه کرد؟
+نمیدونم شاید میخواسته بیاد پیش ما
-خنده)
.
.
.
ببخشید که این پارت زیاد پرش گذاشتم چون خیلی توی نوشتن اتفاقایی که توی بیمارستان میوفته استعداد ندارم .ولی بازم دوستش بدارید.ببخشید اگه بد شد
دیدگاه ها (۲)

*love story*PT34

*love story*PT35

*love stpry*PT32

*love story*PT31

"سرنوشت "p,36...۱۰ مین بعد ....ا/ت : بریم تو ؟ سرده....کوک :...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط